اسحاق بن عمارگوید شنیدم موسی بن جعفر ع بر مرگ مردی را بخود او گفت من با خود گفتم مگر او میداند هر یک از شیعیانش کی میمرند  حضرت با قیا فه ای خشمگین متوجه من شد و فرمود ای اسحاق  رشیدهجری علم منایاو بلایا مدگ ومصیبات مردم را مبدانست بدانستن ان سزاوار ترم سپس فرمود ای اسحاق  هرچه خواهی بکن که عمر  تو گذشته وتادو سالدیگر  وبدو سال میمبری وبرادران. خانواده ات اندکی پس از تو  اختلاف کلمه پیدا کنند  و بیگدیگر خبانت ورزند تا انجا که دشمن  شماتتان کند بانکه در دل تو چنان گذشت  که من چگونه مرگ شیعیانم را میدانم  من گفتم من از  انچه  در دلم گذشت از خدا امرزش  میخواهم  سپس  مدتی پس از این  مجلس نگذشت که اسحاق مرد و خاندان عمار دست نیاز باموال مردم گشودند و مفلس شدند یعنی قرض می کردند و نمیتوانستند  بپر دازند


مشخصات

آخرین جستجو ها